
قصهی پرندهها
1) یکروز وقتی که نوک قاشقی کنار برکه قدم میزد ...
2) پرندهی کوچولویی را دید که
لابهلای گلها دنبال چیزی میگشت.
3) نوک قاشقی جلو رفت و
پرسید: «تو پروانهای یا سنجاقک؟»
4) پرنده گفت: «نه پروانه نه سنجاقک! من هم مثل تو یک پرنده هستم.»
5) نوک قاشقی پرسید: «چرا نوکت این قدر باریک و کوچک است؟»
[[page 20]]
انتهای پیام /*