مجله خردسال 61 صفحه 22

کد : 96137 | تاریخ : 06/09/1382

یک درخت، چهار تا کلاغ افسانه شعبان نژاد هاپچی یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، روی یک درخت چهار تا کلاغ نشسته بودند. از این جا و آن جا حرف می­زدند. کلاغ اولی به سفره­ای که زیر درخت پهن بود نگاه کرد. توی سفره چشمش به ظرف کوچکی افتاد و گفت: «چه خنده­دار یک ظرف پر از خاک سیاه توی سفره است.» کلاغ دومی با تعجب به ظرف کوچک نگاه کرد و گفت: «نه، خاک سیاه نیست. فکر کنم نرمه ذغال است.» کلاغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند به ظرف کوچک نگاه کرد و گفت: «نه خاک سیاه است نه نرمه ذغال، سرمه چشم است.» کلاغ چهارمی پرید و پرید به سفره رسید. به طرف ظرف کوچک رفت و آن را بو کشید. ولی یک دفعه با صدای بلند عطسه کرد و گفت: «هـاپچی» بعد هم پرید به سه تـا کلاغ دیگر رسید و گفت: «هاپچی خـاک سیاه نبود. هاپچی نرمه ذغال نبود، هاپچی سرمه­ی چشم نبود. هاپچی هاپچی فلفل سیاه بود.» سه تـا کلاغ قار قار خندیدند. کلاغ چهارمی گفت: «هاپچی این­که خنده ندارد. بیایید برویم تا صورتم را بشوریم. هاپچی...» بعد سه تا کلاغ که می­خندیدند و یک کلاغ که هاپچی، هاپچی می­کرد. پریدند تا به آب برسند هاپچی.

[[page 22]]

انتهای پیام /*