مجله خردسال 62 صفحه 8

کد : 96151 | تاریخ : 13/09/1382

فرشته­ها دیروز دایی­عباس برایم یک توپ خرید. یک توپ فوتبال واقعی، سفید با خال­های بزرگ سیاه، برای شوت کردن آن باید ضربه­های محکمی می­زدم. دایی گفت:«این طوری پاهایت قوی می­شود. اما دایی، یادش رفت بگوید که نباید با این توپ توی اتاق بازی کنم. هنوز چند تا بیشتر شوت نزده بودم که آقای همسایه زنگ خانه­ی ما را زد. او خیلی ناراحت و عصبانی بود و می­گفت: «مگر این جا زمین فوتبال است که این قدر سر و صدا می­کنید؟» دایی عبـاس از او معذرت خواهی کرد و گفت: «ببخشید. شمـا درست می­گویید. بله بله. چشـم چشـم!» بالاخره آقای همسایه رفت و دایی پیش من آمد و گفت: «بیا تا برایت خاطره­ای تعریف کنم.» یکی از فرزندان­امام می­گفت: «زمانی که بچه بودند و در خانه بازی می­کردند. امـام هیچ وقت از سرو صدای بازی آن­ها نارحت نمی­شدند. گاهی می­ایستادند و بازی و شادی آن­ها را تماشا می­کردند. اما اگر سر و صدا و بازی بچه­ها باعث ناراحتی همسایه­ها می­شد. امام ناراحت می­شدند و اجازه نمی­دادند آن­ها با سرو صدای زیاد بازی کنند.» دایی­عباس دستی به سرم کشید و گفت: «شاید در خانه­ی همسایه کسی خواب باشد. شاید کسی مریض باشد و شاید کسی بخواهد در سکوت و آرامش کتاب بخواند...» گفتم: «شاید کسی بازی فوتبال دوست نداشته باشد!» دایی­عباس خندید و گفت:«شاید!» دیروز من و دایی عباس به پارک رفتیم و با هم حسابی بازی کردیم.

[[page 8]]

انتهای پیام /*