مجله خردسال 62 صفحه 19

کد : 96162 | تاریخ : 13/09/1382

گفت: «عزیز من! توفان همان است. وقتی که شدید باشد، ابرها را با خودش می­آورد. ابرها همه­ی آسمان را می­گیرند و پشت آن­ها می­ماند.» پرسید: «پس این صدا چه صدایی است؟» خمیازه­ای کشید و گفت: «این صدای است. وقتـی ابرهـا به هـم می­خورند. صدای همه جـا می­پیچد. اگر شب بـاشد نور آن را هم می­توانی ببینی!» گفت: پس دیگر نمی­توانم را ببینم؟» خندید و گفت: «ناراحت نباش! می­وزد و ابرها را با خودش می­برد. گاهی هم ابرها باران می­شوند و بر زمین می­بارند. آن وقت دوباره گرم وزیبا می­درخشد. کنار من بنشین و منتظر بمان.» چیزی نگفت: « به خـواب رفـت. بـاران بـارید. وزید. ابرها رفتند و گرم و زیبا درخشید، اما خواب بود و آن همه زیبایی را در آسمان ندید. بال­هایش را باز کرد و شاد شاد میان آسمان آبی پرواز کرد.

[[page 19]]

انتهای پیام /*