مجله خردسال 63 صفحه 17

کد : 96188 | تاریخ : 20/09/1382

اره چوب خرسی آبشار گوزن یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. وسط یک جنگل سبز و قشنگ، یک بود. این طرف ، خانه داشت و آن طرف ، خانه داشت. هر روز، و ، روی سبزه­های این طرف و آن طرف می­نشستند و با هم حرف می­زدند. یک روز به گفت :«کاش می­توانستی به خانه­ی من بیایی. من خانه­ی قشنگی دارم.» آهی کشید و گفت:«من هم خانه­ی قشنگی دارم، ای کاش تو می­توانستی به خانه­ی من بیایی.» پاهایش را توی آب کرد وگفت:«نه تو می­توانی از آبشار بگذری و نه من!» خندید و گفت:«پس بیا مثل همیشه با هم حرف بزنیم!» آن روز و مثل روزهای دیگر،

[[page 17]]

انتهای پیام /*