
اره
چوب خرسی
آبشار
گوزن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
وسط یک جنگل سبز و قشنگ، یک بود. این طرف ، خانه داشت و آن طرف
، خانه داشت. هر روز، و ، روی سبزههای این طرف و آن طرف
مینشستند و با هم حرف میزدند. یک روز به گفت :«کاش میتوانستی به خانهی من بیایی.
من خانهی قشنگی دارم.» آهی کشید و گفت:«من هم خانهی قشنگی دارم، ای کاش تو میتوانستی
به خانهی من بیایی.» پاهایش را توی آب کرد وگفت:«نه تو میتوانی از آبشار بگذری و نه من!»
خندید و گفت:«پس بیا مثل همیشه با هم حرف بزنیم!» آن روز و مثل روزهای دیگر،
[[page 17]]
انتهای پیام /*