
کنار نشستند و با هم حرف زدند. روز بعد مثل همیشه، کنار آمد و منتظر
نشست. بعد از مدتی را دیدی که شاخهی بزرگی را با خودش میآورد. پرسید :«این دیگر
چیست؟» گفت:«میخواهم این شاخه را روی بگذارم و بعد از روی آن رد بشویم.»
گفت:«نه نه. این کار درستی نیست. ممکن است شاخه بشکند. ما باید یک
درست کنیم. یک محکم محکم!» با تعجب پرسید:« ؟ چه طوری؟» گفت:
«با . من هم دارم . با شاخههای خشک را میبرم...»
[[page 18]]
انتهای پیام /*