پروانه
شته گلسرخ
سفر با باد
مورچهی قرمز ملخ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
توی یک دشت پر از گل، روی یک شاخهی یک کوچولو زندگی می کرد.
یک روز باد وزید و را تکان داد و تکان داد و را از روی برداشت و برد.
باد رفت و افتاد روی زمین. خیلی ترسیده بود. نمیدانست چه کـار کند و کجـا برود که او را دید و پرسید: «تو دیگر چه جور سوسکی هستی؟» گفت: «من سوسک نیستم. من هستم. تو مرا ندیدهای؟» با تعجب پرسید: « ؟ این جا پر از گلهای شقایق و شیپوری است. ما این جا نداریم. اما منیک دوست دارم که با همهی گلها دوست است.شاید او بداند
[[page 17]]
انتهای پیام /*