
فرشتهها
دیروز قاسمآقا به خانهی پدربزرگ آمد و شاخههای اضافهی گلها و درختها را چید. درخت خرمالوی خانهی پدربزرگ پر از خرمالو شده بود. داییعباس و قاسمآقا با هم خرمالوها را چیدند.
دو تا سبد پر از خرمالو. به مادربزرگ گفتم: «چه قدر خرمالو! اگر هر روز هم بخورید تمام نمیشود!» مادربزرگ خندید و گفت: «این همه خرمالو را که فقط
خودمان نمیخـوریم!» پرسیدم: «پس چه کار میکنید؟» مـادربزرگ، یک کیسـهی پلاستیکی را پر از خرمالو کرد و گفت: «اینها را برای تو و پدر و مادرت میگذارم.» من خیلی خوشحال شدم.
مادربزرگ یک کیسهی دیگر هم پر کرد و گفت: «این همه سهم قاسم آقا.»
گفتم: «چـرا به قاسمآقا هم خرمالو میدهید؟» مادربزرگ گفت: «او باغبان است و از درخت خیلـی خوب مراقبـت کرده، بـرای همین هم درخت خرمالوی ما حالا پر ازمیوه شده است.» مادربزرگ همینطور که خرمالوها را برای همسایهها تقسیم میکرد گفت: «در حیاط خانهی امام هم یک درخت خرمالو بود.» گفتم: «مثل درخت ما؟».
مادربزرگ گفت: «مثل درخت ما پر از میوه وقتی موقع چیدن خرمالوهای درخت میشد، امام همیشه یادآوری میکردند که سهم باغبان فراموش نشود.» دیروز من و مادربزرگ با هم خرمالوها را برای همسایهها بردیم.سهم باغبان را هم فراموش نکردیم!
[[page 8]]
انتهای پیام /*