مجله خردسال 67 صفحه 19

کد : 96302 | تاریخ : 18/10/1382

بو می­کشید و و و هم به دنبـال او می­رفتند، کمـی جـلوتر، نزدیک بـاغچه ایستاد و گفت: « جان! این­جا را سوراخ کن. گنج همین جاست.» شروع کرد به کندن زمین. هم با بیلچه­اش به او کمک کرد. و منتظر بودند.کمی بعد فریاد زد: «بچه ها! گنج را پیدا کردم.» گفت: «صبر کن تا با بیلچه­ام آن را بیرون بیاورم.» و هم کمک کردند و گنج را از زیر خاک بیرون آوردند. گنج آن­ها یک استخوان بود. همه به هاپو نگاه کردند و شروع کردند به خندیدن. همین موقع مامان با یک سینی پر از غذا به حیاط آمد و گفت: «بچه ها! ناهار حاضر است!» گفت: «گنج دست مامان است! یک ظرف پر از خوراکی!» و و و همان­طور که قرار گذاشته بودند، گنج را تقسیم کردند و آن را با هم خوردند!

[[page 19]]

انتهای پیام /*