مجله خردسال 68 صفحه 8

کد : 96319 | تاریخ : 25/10/1382

فرشته­ها توی حیاط بازی می­کردم. مادرم داشت خیاطی می­کرد. تشنه شدم و داد زدم: «تشنه­ام به من آب بدهید.» مادرم صدای مرا نشنید. رفتم توی اتاق و گفتم: «آب می­خواهم.» مادرم سرش را بلند کرد و گفت: «حتی امام هم وقتی چیزی را می­خواستند به کسی دستور نمی­دادند. برای نوشیدن آب هم خودشان می­رفتند و آب بر می­داشتند. تو آن قدر بزرگ شده­ای که دستت به شیر آب برسد و به کمک کسی احتیاج نداشته باشی.» به آشپزخانه رفتم و برای خودم آب ریختم. یک لیوان آب هم برای مادر بردم. مادرم خندید. آب را نوشید و مرا بوسید.

[[page 8]]

انتهای پیام /*