مجله خردسال 68 صفحه 18

کد : 96329 | تاریخ : 25/10/1382

جلو رفت و گفت: « جان، من و دوستانم را به آن جا می­بری؟» خندید و گفت: «پس آماده باشید تا راه بیفتیم.» که دیگر طاقت نداشت پرسید: «کجا؟» هم گفت: «این چیز قشنگ چه چیزی است؟» با مهربانی گفت: «صبر کنید تا ببینید.» گفت: «یک باغ گل روی آب.» با تعجـب گفت: «یک بـاغ گل؟ آن هـم روی آب! مگر می­شود؟» اخم کرد و گفت: « جان بیا برگردیم. و با ما شوخی می­کنند.» جلو آمد و گفت: «نه نه! من شوخی نمی­کنم. هم راست می­گوید. اگر باور نمی­کنید، بیایید و خودتان ببینید.» این دفعه جلوتر حرکت می­کرد و و و هم پشت سرش. آن­ها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که دریا تمام می­شد و خشکی شروع می­شد، یعنی ساحل دریا.

[[page 18]]

انتهای پیام /*