مجله خردسال 69 صفحه 6

کد : 96345 | تاریخ : 02/11/1382

مینا خندید و گفت: «چه خوب! من دنبال کسی میگردم که با من بازی کند. تو بازی میکنی؟» ساعت دیواری گفت: «نمیتوانم بازی کنم. کار دارم. اگر یک لحظه کار نکنم، هیچکس نمیتواند بفهمد ساعت چند است.» مینا ناراحت شد. هیچکس با او بازی نمیکرد. مینا پشت پنجره ایستاد و به آسمان نگاه کرد. ماه وسط آسمان نشسته بود. ماه تا مینا را دید، گفت: «دختر کوچولو! با من بازی میکنی؟» مینا از جا پرید و گفت: «بازی؟ چه بازیی؟» ماه گفت: «بازی خواب و ماه. تو میخوابی و من یک توپ نقرهای میشوم و میپرم توی خوابت.» مینا کمی فکر کرد. بعد به طرف رختخوابش دوید. در رختخواب دراز کشید. چشمهایش را بست و خوابید. ماه هم یک توپ نقرهای شد و توی خوابش پرید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*