مجله خردسال 70 صفحه 6

کد : 96373 | تاریخ : 09/11/1382

همسایه گفت: «برای اینکه ماهیها را به شهر ببری، بفروشی و با پولش هرچیز که دلت خواست بخری.» پیرمرد کمی فکرکرد و گفت: «مثلاً چه چیزهایی؟» همسایه که حوصلهاش سر رفته بود، گفت: «مثلاً میوهها و خوراکیهای خوشمزه، یک خانهی خوب و راحت و هرچیز که تو را خوشحال کند.» پیرمرد به دور و برش نگاه کرد و گفت: «ولی من هرچیز که دلم مـیخواهد دارم. من یک خانهی خوب و راحت دارم. یک بز دارم که هر صبح شیر تازه به من میدهد. یک مرغ دارم که برایم تخم میگذارد. خروسم هر صبح مرا از خواب بیدار میکند و با قلاب ماهیگیریام هر روز یک ماهی تازه میگیرم. باغچهام پر از سیب و سبزی است. من خوشحال و راحت هستم!» همسایه تور ماهیگیریاش را روی شانهاش گذاشت و درحالیکه به حرفهای پیرمرد فکر میکرد از آنجا رفت. پیرمرد زیر سایهی درخت سیب دراز کشید و به سیبهای قرمز و رسیده نگاه کرد. او بدون تور ماهیگیری هم خوشحال و خوشبخت بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*