مجله خردسال 73 صفحه 8

کد : 96431 | تاریخ : 30/11/1382

فرشته­ها یک روز من و پدر بزرگ با هم رفته بودیم نان بخریم. نانوا دوست پدر بزرگ بود. ما از کنار مردمی که برای خرید نان صف بسته بودند رد شدیم و جلو رفتیم. پدربزرگ با آقای نانوا سلام و احوال­پرسی کرد. من خیلی خوشحال بودم که آقای نانوا دوست پدربزرگ است و ما مجبور نیستیم برای خرید نان توی صف بایستیم. اما پدربزرگ دست مرا گرفت و ما با هم به آخر صف رفتیم. پرسیدم: «چرا ما باید توی صف بایستیم؟مگر آقای نانوا، دوست شما نیست؟» پدربزرگ خندید و گفت: «چرا، دوست من است.» بعد کمی فکر کرد و گفت: «بگذار خاطره­ای را برایت تعریف کنم. در خانه­ی امام، پیرمردی کار می­کرد که هر روز برای خرید نان به نانوایی نزدیک خانه­ی امام می­رفت. نانوا او را می­شناخت و چون می­دانست برای خانه­ی امام نان می­خرد، بدون نوبت به او نان می­داد. تا این که یک روز امام او را به اتاق خود صدا کردند و گفتند: وقتی برای خرید نان می­روی، مانند بقیه­ی مردم در صف بایست و وقتی نوبت به تو رسید نان بخر. تو باید به دیگران احترام بگذاری. وقتی کسی قبل از تو برای خرید نان آمده، حق اوست که زودتر از تو نان بخرد.» من منتظر بودم تا پدربزرگ بقیه­ی حرفش را بزند، اما نوبت به ما رسیده بود و پدربزرگ باید پول نان­ها را می­داد. به پشت سرمان نگاه کردم، کسانی که دیرتر رسیده بودند، منتظر بودند تا نوبتشان برسد و مثل ما نان بخرند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*