
فرشتهها
داییعباس برایم یک دفتر نقـاشی، یک جعبه مدادرنگی و یک پاککن خریده بود. میخواسـتم برای دایی یک ماشین مسابقه بکشم و بـا مداد رنگیهایم آن را رنگ کنـم. چرخ ماشین را کج کشیدم. با پاککن آن را پاک کردم و دوباره کشیدم باز هم کج شد. بـاز هم پاک کردم. پاککن را محکم کشیدم و کاغذ سوراخ شد. ورق را پـاره کردم تـا دوبــاره یک ماشین مسـابقه بکشم. دایی عبــاس ورقپاره را برداشت وگفت: «میدانی برای این که یک کــاغذ سفید درست شود، چهقدر زحمت کشیده شدهاست و تو آنرابه این راحتی پاره کردی؟» من چیزی نگفتم.
[[page 8]]
انتهای پیام /*