مجله خردسال 75 صفحه 19

کد : 96498 | تاریخ : 14/12/1382

وقتی دید که ، را نخورد، از پشت سنگ بیرون آمد و گفت: « هم بزرگ است هم قوی و هم می­تواند از بالا بیاید.» گفت: «می­دانید که او کجا زندگی می­کند؟» گفت: «بالای .» و ، را تا نزدیکی خانه­ی بردند. وقتی ماجرای جوجه­های را شنید به سرعت از بالا رفت. با شاخ­های بزرگ و محکمش، برف­ها را کنار زد و جوجه­ها را از زیر برف بیرون آورد. خوشحال بود. بال­هایش را باز کرد و جوجه­های کوچولویش را در آغوش گرفت. خندید و به سرعت از کوه پایین آمد. پرواز کرد و آمد تا از و تشکر کند. اما آن­ها از ترس پا به فرار گذاشتند! می­دانست که حالا با و و دوست است هر چند که آن­ها از او می­ترسیدند.!

[[page 19]]

انتهای پیام /*