هیولا عینک پدربزرگ روی میز بود. عنکبوت پشت شیشهی عینک ایستاد و گفت: «من یک هیولای بزرگ بزرگ بزرگ هستم.» پدر بزرگ عینکش را برداشت. عنکبوت کوچولوی کوچولوی کوچولو به من خندید و رفت.