مجله خردسال 75 صفحه 23

کد : 96502 | تاریخ : 14/12/1382

هیولا عینک پدربزرگ روی میز بود. عنکبوت پشت شیشه­ی عینک ایستاد و گفت: «من یک هیولای بزرگ بزرگ بزرگ هستم.» پدر بزرگ عینکش را برداشت. عنکبوت کوچولوی کوچولوی کوچولو به من خندید و رفت.

[[page 23]]

انتهای پیام /*