مجله خردسال 76 صفحه 8

کد : 96515 | تاریخ : 21/12/1382

فرشتهها دیروز در خانهی پدربزرگ مهمانی بود. همه آنجا بودیم. مادرم، پدرم، دایی­عباس، خاله­جان و بچههایش. مادربزرگ برای ناهار قرمه سبزی و آش رشته درست کرده بود. دایی و پدرم سفرهرا پهن کردند. من هم کمک کردم و بشقابها را در سفره چیدم. مادر و مادربزرگم هم غذاها را کشیدند و در سفره گذاشتند. همه دور سفره نشستیم. دایی­عباس کنار من نشسته بود. گفتم: «به به چه غذایی!» دایی برای من و بچههای خاله­جان غذا کشید. بشقاب پدربزرگ و دایی­عباس خالی بود. پدرم هم غذا نکشیده بود. مادر و خاله­جان هم غذا نمیخوردند و با هم حرف میزدند. پرسیدم: «پس چرا غذا نمیخورید؟» دایی­عباس گفت: «مادر بزرگ هنوز در آشپزخانه است. صبر میکنیم تا او هم بیاید و بعد غذا میخوریم.» به چشمهای دایی­عباس نگاه کردم و گفتم: «حتما بچههای امام هم منتظر میماندند تا مادرشان بیاید و با هم غذا بخورند!» دایی مـرا بغل گرفت و گفت: «آفرین! درسـت گفتی، چون امـام هم هیچ وقت بدون خانمشان غذا نمیخوردند.» گفتم: «پس من هم صبر میکنم تا مادر بزرگ بیاید.» پدرم گفت: «مادربزرگ آمده!» وقتـی من و دایی عبـاس حـرف میزدیم مـادربزرگ آمده بود و کنـار سفـره نشسته بود. بشقاب همه پر از غذا بود به جز دایی عباس!

[[page 8]]

انتهای پیام /*