
پارچه کاموا
پنبه
قیچی
من میدانم
دکمه نخ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
مادر میخواست چیزی بدوزد، ، ، ، ، و را آورد. کوچولو پرسید: «مادر جان! میخواهید برای من لباس بدوزید؟»
مادر خندید و گفت: «نه!» کوچولو پرسید: «پس چرا و و آوردید؟» مادر گفت: «چون میخواهم چیزی برای تو درست کنم.»
کوچولو پرسید: «میخواهید برای من کلاه ببافید؟» مادر گفت: «نه!»
کوچولو پرسید: «پس چرا آوردهاید؟» مادر گفت: «چون هم لازم دارم.»
[[page 17]]
انتهای پیام /*