مجله خردسال 79 صفحه 17

کد : 96608 | تاریخ : 27/01/1383

گل کفشدوزک ویزویزی ویزویزی و شهد گل پروانه یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز قشنگ بهاری از کندو بیرون آمد و به طرف دشت پر از پرواز کرد. خیلی خوشحال بود چون اولین باری بود که برای جمع کردن شهد میرفت. در راه او را دید و گفت: «میآیی بازی کنیم؟» گفت: «نه! کار دارم. باید بروم و شهد جمع کنم.» گفت: «پس منتظر میمانم تا برگردی.» رفت و منتظر نشست. روی برگ نشسته بود که را دید و گفت: «میآیی بازی کنیم؟»

[[page 17]]

انتهای پیام /*