
فندق دانه علف
سنجاب طوطی
شکار
اسب
روباه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
کوچولویی بود که یک روز تصمیم گرفت خودش به شکار برود.
بچه رفت و رفت و رفت تا به رسید.
مشغول خوردن بود.
گفت: « ! آماده باش میخواهم تو را بخورم.»
با این که خیلی ترسیده بود گفت: «من مزهی میدهم! اول کمی بخور، اگر خوشت آمد، بعد مرا بخور!»
[[page 17]]
انتهای پیام /*