مجله خردسال 83 صفحه 4

کد : 96707 | تاریخ : 24/02/1383

چه بوی خوبی! سرور کتبی یک روز شیر جنگل خوابیده بود که بوی خوبی به دماغش خورد و او را از خواب بیدار کرد. شیر گفت: « غررر... چه بوی خوبی! چه بویی!» بو، دماغ شیر را قلقلک داد و دهانش را آبانداخت. شیر گفت: «چه بوی خوبی! حتما بوی یک غذای خوشمزه است.» شیر یالش را تکان داد و دنبال بو دوید. زنی کنار یک تنور نشسته بودو نان می­پخت. زن، نانهای برشته شده را دسته دسته کنار تنور چیده بود. شیر گفت: «اوم م م. .. چه نانهای خوشمزه­ای... اوم...» بوی خوب، پرید توی سوراخ دماغ شیر. شیر نفس عمیقی کشید و گفت: «غرررر... بوی نان خوب است. اما این بویی که حس می­کنم، با بوی نان فرق دارد. یک بوی تازه است. باید بروم و این غذای خوشمزه را پیدا کنم.» شیر بدون این که به نانها نگاه کند، دنبال بو دوید. مرغهای حنایی توی یک مزرعه دنبال هم می­دویدند. هو پر از بوی مرغ بود. شیر می­خواست بپرد و مرغها را بخورد که بوی خوب دور سراو چرخید و به پرههای دماعش دست کشید. شیر گفت: « غررر... باز هم این بو! چه بوی ناقلایی! با من قایم موشک بازی می­کند. اما من از او زرنگ ترم. این غذای خوشمزه را پیدا می­کنم.» و بدون این که به مرغها نگاه کند، دنبال بو دوید.

[[page 4]]

انتهای پیام /*