مجله خردسال 85 صفحه 6

کد : 96765 | تاریخ : 01/02/1371

ابر دوید و دوید تا به یک دختر کوچولو رسید. دختر کوچولو تا ابر را دید گفت: «!...تو چی هستی؟» ابر می­خواست بگوید: «من یک ابر کوچولو هستم که از آسمان به زمین آمده­ام.» اما باز هم خجالت کشید حرفی بزند. دختر کوچولو گفت: «فهمیدم! تو یک پشمک خوشمزه هستی.حالا می­خورمت.» ابر فهمید نباید ساکت بماند. سرش را بالا آورد و با ترس گفت: «نه ... من پشمک نیستم. یک ابر کوچولو هستم.» دختر گفت: «ا... یک ابر کوچولو هستی؟ چرا زود تر نگفتی؟ چرا این­قدر ساکتی؟ نزدیک بود تو را بخورم!» ابر گفت: «من...من...یک کمی خجالتی هستم.» دختر کوچولو خندید. از پله های پشت بام بالا رفت و ابر را دوباره توی آسمان گذاشت. ابر نفس راحتی کشید. و در آسمان معلق زد.

[[page 6]]

انتهای پیام /*