
فرشتهها یک روز وقتی که با مادربزرگ برای خرید رفته بودم. مادربزرگ یک جفت کفش اندازهی پای خودش خرید. گفتم: «مادربزرگ! کفشهایتان خیلی قشنگ است.» مادربزرگ خندید و گفت: «این کفشها را برای خودم نخریدهام.» پرسیدم: «پس برای کی خریدهاید؟» همین موقع به خانه رسیدیم. لیلا خانم آمده بود تا در تمیز کردن خانه به مادربزرگ کمک کند. مادربزرگ، کفشها را به لیلا خانم داد. او خیلی خوشحال شد. مادربزرگ به من گفت: «یک روز وقتی امام به همراه دوستانشان برای نماز وارد مسجد می شدند، چشمشان به یک جفت کفش خیلی کهنه افتاد. امام از همراهانش پرسید که آیا صاحب کفشها را میشناسند یا نه. وقتی امام فهمیدند که صاحب کفشها چه کسی است. یک جفت کفش تازه خریدند و به او هدیه کردند.» پرسیدم: «خود امام کفشها را به او دادند؟» مادربزرگ گفت: «نه. صـاحب کفـش های تازه هیچ وقت متوجه نشد که امام کفشها را بـرای او خریدهاند.»گفتم: «ولی لیلا خانم میداند که شما کفش ها را برایش خریدهاید.» مادربزرگ گفت: «لیلا خانم دوست من است. اما امام به کسانی کمک می کردند که آنها را نمیشناختند.»
[[page 8]]
انتهای پیام /*