
گفت: «نزدیک نشو، شاید تو را بخورد!»
خندید و گفت: «لاک من خیلی سفت است. مرا نمیخورد.»
بعد شنا کرد و رفت نزدیک . . آرام آرم جلو رفت و پرسید: « جان! چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» در حالی که اشک میریخت گفت: «دندانم! دندانم درد میکند.»
همین موقع از زیر شنهای کف دریا بیرون آمد و گفت: «نزدیک دهان نشو. شاید تو را گاز بگیرد!»
با ناله گفت: «نه! آنقدر دندانم درد میکند که نمیتوانم را گاز بگیرم.»
وقتی دید که نمیترسد نزدیکتر آمد. دهانش را باز کرد. و به دندانهای او نگاه کردند. یکی از دندانها سیاه و پوسیده شده بود.
گفت: «باید دندان خراب او را بیرون بیاوریم.» کمی فکر کرد و گفت: «من نمیتوانم!»
خندید و گفت: «میترسی؟» گفت: «نه دستهای من آن قدر قدرت ندارند که بتوانم دندان محکم را از دهانش در بیاورم.»
[[page 18]]
انتهای پیام /*