مجله خردسال 90 صفحه 18

کد : 96889 | تاریخ : 11/04/1383

به چیز عجیبی افتاد. یک بزرگ بزرگ، از ترس، بال زد و پرید و رفت. به سرعت شنا کرد. رفت کنار و از ترس پشت سنگ ماند. آنها هیچ­وقت، توی ، ندیده بودند. وقتی دید همه فرار کردند، آرام آرام از آب بیرون آمد.کنار دراز کشید و به دور و بر نگاه کرد. پرید و یک گوشه کنار نشست و گفت: «حالا چه کار کنیم؟» کمی فکر کرد و گفت: «باید بروم و را بیرون بیاورم. او از ترس همان جا زیر آب مانده.» بعد رفت به سراغ . اصلا از جایش تکان نخورد. با تعجب به او نگاه می­کرد. وقتی و از آب بیرون آمدند، آنها را دید ولی بازهم از جایش تکان نخورد.

[[page 18]]

انتهای پیام /*