مجله خردسال 90 صفحه 19

کد : 96890 | تاریخ : 11/04/1383

سرش را توی لاکش کرد و به گفت: «مرا نخور! من خیلی سفت هستم.» اما جوابی نداد. کمی جرات پیدا کرد. با یک جست پشت پرید و گفت: «مرا هم نخور چون پشت تو نشسته­ام!» فریاد زد: « جان! با شوخی نکن، اگر عصبانی شود تو را می­خورد.» اما که پشت نشسته بود شروع کرد به بالا و پایین پریدن. همین موقع دهانش را باز کرد. این طوری؛ همه ترسیدند. اما وقتی صدای خنده­ی را شنیدند با تعجب به او نگاه کردند. غش­غش می­خندید. او اصلا خیال نداشت و و را بخورد. فقط خیلی­خیلی قلقلکی بود. راستی که یک بزرگ با دندانهای تیز تیز وقتی بخندد، اصلا ترسناک نمی­شود!

[[page 19]]

انتهای پیام /*