بازی شروع شد
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز، یک سفینهی فضایی از بالای زمین میگذشت که آدم فضاییهای توی سفینه چشمشان به زمین افتاد. آنها هیچ وقت سیارهای به این قشنگی ندیده بودند. زمین، دریا داشت. جنگلهای سبز داشت. کوههای بلند داشت.
صحراهای طلایی رنگ داشت. اما سیارهی آدم فضاییها فقط پر از یخ بود، تاریک و سرد. آنها با تعجب به زمین نگاه میکردند. زمین دور خورشید میچرخید و با او بازی میکرد. یک طرف تاریک میشد و طرف دیگرروشن. وقتی خورشید میتابید، زمین گرم میشد. آبها بخار میشدند و ابر درست میشد. گلهـا به خورشید سلام میکردند و زیر نـور گرم او میرقصیدند.
بعد دوباره زمین میچـرخید و خورشید با مهربانی طرف دیگر زمین را گرم و روشن میکرد. آدم فضاییها فکر کردند، اگر خورشید را نزدیک سیارهی یخی خودشان ببرند، میتوانند سیـارهای به قشنگی زمیـن داشته بـاشند.
این طوری شد که آنها رفتند تا خورشید را با خودشان ببرند. زمین از این مـاجرا بیخبر بود. خورشیـد هم نمیدانست چه اتفـاقی قـرار است بیفتد.
آدم فضاییها با یک تور بزرگ فضایی خورشید را گرفتند و به طرف سیارهی خودشان رفتند.
زمین، تاریک تاریک شد، مثل آسمان. حتی ماه هم نمیدانست خورشید کجا رفته. آدم فضاییها
خورشید را با خودشان بردند و نزدیک سیارهی یخی گذاشتند. خورشید خیلی غمگین بود. دلش برای
زمین زیبا تنگ شده بود. برای کوهها و رودهایش، برای جنگلهای سبز و صحراهایش.خورشید نمیدانست چه کند که چشمش به سیارهی یخی افتاد. آدم فضاییها به سیـارهی یخی گفتند: «خورشید را آوردهایم تـا با او بازی کنی. دور او بچرخ و با او بازی کن!» اما سیاره یخی که زمین نبود تا بازی با خورشید را بلد باشد.
[[page 4]]
انتهای پیام /*