رفته بودم گردش توی صحرا بودم گرم بازی کردن
با علفها بودم
یک گل نارنجی
در علفها دیدم
خم شدم آن گل را با لبم بوسیدم
یک الاغ آن جا بود داشت باری میبرد توی راهش گاهی
از علفها میخورد
او به ما شد نزدیک ناگهان گل را دید پوزهی خیسش را هی به آن گل مالید
آن خر بیاحساس گل زیبا را خورد
من دلم غمگین شد مثل آن گل پژمرد
آن خر بیاحساس
ناصر کشاورز
[[page 10]]
انتهای پیام /*