مجله خردسال 92 صفحه 19

کد : 96946 | تاریخ : 25/04/1383

خیلی قشنگ بود. همین موقع یک بزرگ، چشمش به افتاد. پیش خودش گفت: «به به! چه غذایی! حتما خیلی خوش­مزه است.» به طرف پرواز کرد، تا آن را بخورد. ، را دید و فریاد زد: «خطر! خطر! باید به زیر آب برگردیم.» نزدیک آن­ها رسیده بود که به سرعت به زیر آب رفت. هم همراه او بود. چشم­هایش را بسته بود. محکم به لاک چسبیده بود. هر چه نگاه کرد، آن­ها را ندید. با خودش گفت: «شاید خیال کردم! که روی آب نمی­آید.» بعد پرواز کرد و رفت. و و زیر آب نشستند و هر سه با هم درباره­ی زیبایی که دیده بودند، حرف زدند.

[[page 19]]

انتهای پیام /*