گفت:«زنبور جان! کاری به او نداشته باش.بیچاره معلوم نیست چه میگوید. شاید دوستش را گم کرده. شاید خبری آورده.» همه آرام شدند. فقط جیرجیرک بود که همین طور سرو صدا میکرد.