فرشتهها
هوا خیلی گرم بود. دایی عباس گفت:«امشب، من و تو در پشت بام میخوابیم!»
از خوشحالی بالا پریدم و دایی عباس را بغل گرفتم. شب من و دایی عباس رختخوابهایمان را کنار هم،
روی پشت بام پهن کردیم.
آسمان پر از ستاره بود. دایی دست مرا گرفت و گفت:«به آسمان نگاه کن. ببین چقدر زیباست.»
گفتم:«دایی! میدانی چند تا ستاره در آسمان است؟»
دایی عباس گفت:« نه. شاید همان قدر که آدم روی زمین است.»
دایی چشمهایش را بست و دعا خواند. گفت:«دایی جان چرا دعا میخوانید؟»
گفت:«وقتی شبها به آسمان نگاه میکنم، فکر میکنم به خدا خیلی نزدیک شدهام. دلم میخواهد برای
همه چیزهایی که دارم از او تشکر کنم. دعای من شکرخداست. او ما را میبیند و صدای ما را میشنوند.»
دایی دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
«به تو گفته بودم که امام شبها بیدار می ماندند و دعا میخواندند؟».
گفتم:«نه، نگفته بودید.»
دایی گفت:«صدای آرام دعای امام، شبها، لالایی خواب فرشتهها بود.»
به آسمان نگاه کردم و از خدا برای همه چیزهای خوبی که به من داده تشکر کردم.
برای پدر، مادر، دایی عباس، پدربزرگ و مادربزرگ هم دعا کردم.
خدا مرا میدید و صدای مرا میشنید.
[[page 8]]
انتهای پیام /*