مجله خردسال 101 صفحه 8

کد : 97187 | تاریخ : 26/06/1383

فرشتهها هوا خیلی گرم بود. دایی عباس گفت:«امشب، من و تو در پشت بام می­خوابیم!» از خوشحالی بالا پریدم و دایی عباس را بغل گرفتم. شب من و دایی عباس رختخوابهایمان را کنار هم، روی پشت بام پهن کردیم. آسمان پر از ستاره بود. دایی دست مرا گرفت و گفت:«به آسمان نگاه کن. ببین چقدر زیباست.» گفتم:«دایی! می­دانی چند تا ستاره در آسمان است؟» دایی عباس گفت:« نه. شاید همان قدر که آدم روی زمین است.» دایی چشمهایش را بست و دعا خواند. گفت:«دایی جان چرا دعا می­خوانید؟» گفت:«وقتی شبها به آسمان نگاه می­کنم، فکر می­کنم به خدا خیلی نزدیک شده­ام. دلم می­خواهد برای همه چیزهایی که دارم از او تشکر کنم. دعای من شکرخداست. او ما را می­بیند و صدای ما را می­شنوند.» دایی دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: «به تو گفته بودم که امام شبها بیدار می ماندند و دعا می­خواندند؟». گفتم:«نه، نگفته بودید.» دایی گفت:«صدای آرام دعای امام، شبها، لالایی خواب فرشتهها بود.» به آسمان نگاه کردم و از خدا برای همه چیزهای خوبی که به من داده تشکر کردم. برای پدر، مادر، دایی عباس، پدربزرگ و مادربزرگ هم دعا کردم. خدا مرا می­دید و صدای مرا می­شنید.

[[page 8]]

انتهای پیام /*