سوار شده بود و فریاد می زد:«نه ! مراقب باش نشکند.»
گفت:«یک خالی به چه درد میخورد. فکر کردم توی آن یک حلزون خوشمزه باشد.»
به گفت:«کمی جلوتر برو.»
، را نزدیک ساحل آورد. گفت:«حلزونی که توی این زندگی
میکرد، از بیرون آمده بود. همین موقع ، او را برداشت و با خودش به
ساحل آورد. حالا حلزون بدون خانه مانده و خیلی ناراحت است. لطفا را توی آب بینداز تا
آن را برای حلزون ببرم.»
به خالی نگاه کرد و گفت:«از کجا میدانی این مال حلزون است؟»
[[page 18]]
انتهای پیام /*