مجله خردسال 104 صفحه 19

کد : 97254 | تاریخ : 16/07/1383

تا این که یک روز ­ی کوچولویی او را صدا زد گفت: « عزیز! تو خیلی مهربانی! بیا این گردو را برای تو آورده­ام.» با تعجب به نگاه کرد و گفت: «چرا؟» گفت: «تو هر روز برای من دانه ریختی! حالا من برای تو گردوی بزرگ آورده­ام!» خندید و گفت: «ولی جان! آن­ها بود نه دانه خوراکی.» با غصه گفت: «ولی من همه­ی آن­ها را خوردم.» گفت: «غصه نخور. تو نمی­دانستی آن­ها هستند. حالا بیا با هم پیش برویم و از او بگیریم.» و و با کمک هم یک باغچه­ی خیلی قشنگ درست کردند. این طوری:

[[page 19]]

انتهای پیام /*