مجله خردسال 106 صفحه 4

کد : 97267 | تاریخ : 30/07/1383

خورشید خوش بو! لاله جعفری تنگ غروب مورچه قرمزه توی باغ قدم می­زد. آن دورتر خورشید را دید که وسط باغ افتاده. مورچه قرمزه گفت:«طفلکی خورشید!» و تند و تند به طرفش دوید. یک دفعه ایستاد و فکر کرد:«نکند نورش کورم کند.» بعد با خودش گفت: «چاره­ای نیست، باید خورشید را نجات دهم.» و به طرفش دوید. یک ذره که دوید، دوباره ایستاد و فکر کرد: « نکند گرمایش کبابم کند.» بعد با خودش گفت:«چاره­ای نیست باید نجاتش دهم.» و دوباره به طرفش دوید. دوید و دوید تا به نزدیکیهایش رسید. با خوش­حالی دید نه کور شده، نه کباب شده. مورچه قرمزه دل و جرات پیدا کرد. باز هم رفت نزدیکتر تا پهلوی خورشید رسید.

[[page 4]]

انتهای پیام /*