مجله خردسال 106 صفحه 6

کد : 97269 | تاریخ : 30/07/1383

مورچه قرمزه گفت: «عجب خورشید خوش بویی! چه بوی آشنایی! باید ببینم این چه جور خورشیدی است.» بعد به هزاران زحمت خودش را از خورشیدش بالا کشید. شب که شد، آن بالا رسید. عرقهایش را که چیک چیک روی خورشیدش می­ریخت، پاک کرد. بعد دور و بر و زیر پاهایش را نگاه کرد. ناگهان زد زیر خنده. خندید و هی خندید. بعد دوباره بو کشید و گفت:«به به! چه بوی پرتقالی.» و از خستگی همان جا روی پرتقال خوابش برد. باد خنکی آمد. برگ درخت افتاد و یواش روی مورچه قرمز پهن شد. پرتقال نارنجی خیالش راحت شد که مورچه قرمزه سرما نمی­خورد. بعد تا صبح بیدار نشست که مورچه یک وقت از آن بالا نیفتد.

[[page 6]]

انتهای پیام /*