مجله خردسال 108 صفحه 6

کد : 97325 | تاریخ : 14/08/1383

ولی چیزی نگذشت­که آسمان­ رعد و برق زد. باران­تندی بارید. لانه­ی شنی از هم پاشید.خرچنگ کوچولو زد زیرگریه. آرام­آرام باران­ بند آمد. آسمان صاف شد و ماه از پشت­ ابربیرون­آمد.خرچنگ هنوزداشت­گریه ­می­کرد. ماه از او پرسید:«چرا گریه ­می­کنی؟چرا تنها هستی؟ چرا این­جا نشستی؟» خرچنگ­همه چیز را برای او تعریف­کرد. ماه خندید و گفت : «خانه­ی تو دریاچه ­است. به آن بزرگی! به آن قشنگی! وقتی توی دریاچه باشی، هیچ سوسماری نمی­تواند تو را بخورد. تازه موج و باد و باران هم نمی­توانند خانه­ات را خراب­ کنند.» خرچنگ کوچولو دیگر گریه نکرد. کمی فکر کرد. ماه راست می­گفت. خرچنگ با خوش­حالی­ دوید و دوید. به­ دریاچه رسید. توی آب رفت و نفس راحتی کشید. عکس ماه کناراو افتاده بود. انگار او هم توی ­دریاچه رفته بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*