مجله خردسال 108 صفحه 13

کد : 97332 | تاریخ : 14/08/1383

جیقیل و موناتِل (براَساسِ داستانهانسِل و گِرتل!) (1) مانا نیستانی روزی روزگاری پسرو دختری به نام جیقیل و موناتل همراه با پدر مهربان خود زندگی می کردند، ما در بچهها فوت کرده بود... بعد از مدتی پدر زنِ دیگری ازدواج کرد..... این چه نقشیه به من دادین؟ ساسان در نقشِ زَنِ با با ـــــ> من دیگه از دست بچهها ت خسته شدم فردا می بریشون توی جنگل و اونجا ِولِشون می کنی. .. وگرنه دیگه برات ماکارونی نمی پزم ! چی. ... نَه ! غافل از این که همان موقع لای در اتاق خواب باز بود و جیقیل همه چیز را شنید! وای می خواهند ما رو وسط جنگل وِل کنند تا گم شیم

[[page 13]]

انتهای پیام /*