قصهی حیوانات
2) خانم قورباغه او را دید. خیلی ترسید. فریاد زد:
«مواظب تخمهای کوچولوی من باش !»
1) قهوهای کنار برکه نشسته بود که
تصمیم گرفت توی آب بپرد.
4) چند روزگذشت. بچه قورباغهها
بزرگتر شدند.
3) قهوهای خیلی مهربان بود. او نمیخواست
کسی را اذیت کند. برای همین هم اصلا نزدیک
تخمها نشد.
[[page 20]]
انتهای پیام /*