چوپان دروغگو
مانا نیستانی
روزی و روزگاری، پسری چوپان با گله گوسفندش زندگی می کرد.
این دو تا
مثلاً گلّهام
هستند.
بَع ع ع ع ع !
ساسان در نقش گوسفند
کوچول در نقش گوسفند
نَع!
یک روز
آی مَردُم
کمکم
کنید
گرگ
اومده....
گلّهام رو
خورد.....
با شنیدنِ صدای چوپان به کمکشامدند
من اهالیِ ده
هستم. ای
وای، گُل پسرم
به درد سر افتاده
[[page 13]]
انتهای پیام /*