با دیدن پرو بالش را باز کرد وگفت: «از اینجا برو ! و گرنه مزرعه را خبر میکنم.»
گفت: «من آمدهام تا کوچولو را ببینم. من خوب و مهربـانی شدهام. ببین! برای او دانه هم آوردهام.»
صدای را شنید. شاید هم بوی او را احساس کرد. آرام نزدیک در رفت.
از مزرعه خارج شد تا را فراری دهد.
اما خیلی زرنگ بود.
زمین را سوراخ کرد و از زیر دیوار مزرعه گذشت و رفت توی مزرعه.
شروع کرد به داد و بیداد کردن. او را صدا زد و گفت: « آمده! آمده! فرار کن.» اما از و کوچولو خبری نبود.
آرام، آرام به طرف لانهی راه افتاد.
بالای دیوار بود و بال بال میزد. اگرازدیوار پایین میآمد، حتما او را میگرفت.
[[page 18]]
انتهای پیام /*