فرشتهها
آن روز خانهی پدربزرگ مهمان بودیم. من یک سیب بزرگ و قـرمـز بـرداشتـم و آن را گـاز زدم. سیـب خیــلی بـزرگ بود. آن را توی بشقاب گذاشتم و گفتم: «نمیخورم.» مادرم خیلی ناراحت شد و گفت: «پس چرا سیب را برداشتی؟»
گفتم: «بـزرگ است. من نمـیتوانم آن را بخـورم.» پدربزرگ سیب را با چاقو نصف کرد وگفت: «اگر سیب خیلی بزرگ است، میتوانی نصف آن را بخوری ولی نباید آن را گاز بزنی و کنار بگذاری. اینکار تو اسراف است.» من چیزی نگفتم. سرم را پایین انداخته بـودم و به سیب نصفه نگاه میکردم. پدربزرگ گفت: «یک بار خانمی که برای امام کار میکرد، یک سیب برای امام برد.امام گفتند: نصفه سیب برای من کافـی است، آن را نصف کن و نصفدیگر را خودت بخور. میدانی چرا امام این کار را کردند؟» گفتـم: «حتمـا آن سیـب هـم بـزرگ بود.» پـدربـزرگ گفت: «سیب بزرگ بود و امام میخواستند با تقسیم کردن سیب، هم از آنخانم تشکرکنند و هم نگذارندسیبنیمخورده دورریخته شود.» پدربزرگ نصف دیگر سیب را خورد. من هم نصفهای را که گاز زده بودم خوردم. این طوری سیب نیم خورده دور ریخته نشد.
[[page 8]]
انتهای پیام /*