پدر، ها را شست.
ها را هم شست و کوچولو ها را ترکاند.
پدر مشغول شستن ها بود که دید کوچولو فقط با کف بازی میکند.
پدر شیر آب را بست و گفت: «کوچولو فکر میکنم تو برای کمک کردن به من آمده بودی نه برای بازی با ها.»
کوچولو گفت: «پدر جان! شما، هم ها را شستید، هم و ها را. من کاری ندارم که بکنم.» پدر کمی فکر کرد و گفت: «چرا! کاری هست که تو بکنی.»
[[page 18]]
انتهای پیام /*