مجله خردسال 118 صفحه 6

کد : 97549 | تاریخ : 24/10/1383

جوراب غلتی زد و دوباره خودش را خاراند. شانه گفت: «می­دانم با تو چه کار کنم.» آن وقت دو لنگه را محکم به­هم گره زد. بعد کشان کشان برد و توی سطل آشغال انداخت. در سطل را هم گذاشت. جوراب وسط آشغالها گیر افتاد. هرچه خواهش کرد، هیچ­کس جواب او را نداد. شیشه­ی عطر از همه دل نازک­تر بود. به دوستانش گفت: «خواهش می­کنم او را ببخشید. من هم از عطر خودم توی اتاق می­پاشم تا بوی بد برود.» بالاخره شانه راضی شد. در سطل را برداشت. جوراب از سطل بیرون پرید. مثل برق و باد توی­حمام دوید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*