مجله خردسال 118 صفحه 8

کد : 97551 | تاریخ : 24/10/1383

فرشتهها من داشتم توی حیاط توپ بازی می­کردم. خیلی تشنه شدم. دویدم توی خانه و رفتم به آشپزخانه. مادرم در آشپزخانه بود. قبل از این که بگویم آب می­خواهم. مادرم با عصبانیت گفت: «کفشهایت را در بیاور، بعد بیا توی خانه.» گفتم: «فقط می­خواهم یک لیوان آب بخورم، زود بر می­گردم توی حیاط.» مادرم گفت: «با کفشهای کثیف نباید وارد خانه شوی. فرش کثیف می­شود. ما این جا نماز می­خوانیم.» گفتم: «کفشهایم که خیلی کثیف نیست.» مادر در حالی که کفشهای مرا در می­آورد، گفت: «وقتی می­خواهیم نماز بخوانیم، وضو می­گیریم تا تمیز باشیم. لباس تمیز می­پوشیم و باید روی زمین تمیز جا نماز را پهن کنیم. خدا تمیزی را دوست دارد. حالا متوجه شدی چرا نباید با کفش توی خانه بیایی؟» گفتم: «بله.» مادرم یک لیوان آب به من داد. آن روز بعد از خوردن آب، برای بازی به حیاط نرفتم. اول به مادر کمک کردم تا با هم فرش را تمیز کنیم، بعد برای بازی به حیاط رفتم. خدا خانه­ی تمیز ما را خیلی دوست دارد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*