
سایهی بابا
شب، وقتی که بابا به خانه آمد، برق رفت و همه جا تاریک شد.
مامان یک شمع روشن کرد. سایهی من و مامان و بابا روی دیوار افتاده بود.
بابا با دست، سایهی گرگ درست کرد، مامان هم سایهی یک خرگوش.
بعد من با دستم، سایهی یک پرنده را درست کردم.
نوبت بابا بود که سایه درست کند.
اما بابا سایه درست نکرد.
مامان گفت: «ببین! این سایهی یک بابای
خسته و خواب آلود است که روی دیوار افتاده.
بابا سایهی خودش را درست کرده!»
من و مامان یواشکی به سایهی بابای خواب آلود خندیدیم.
[[page 22]]
انتهای پیام /*