مجله خردسال 128 صفحه 6

کد : 97773 | تاریخ : 18/01/1384

علی با خوش حالی از جا پرید. خندید و گفت: «همان کلاه! حالا کجاست؟» زنبور، وز و وز و وز. نشست روی یک گل قرمز. با غصه گفت: «خیس و گلی لای بوته­ها افتاده بود میان گل­ها.» علی دوباره گریه را سر داد. های وهای وهای. صدایش رسید به گوش باد. باد بازیگوش آمد و گفت: «دویدم و و دویدم. پیش علی رسیدم. همه چیز را شنیدم. این که گریه ندارد. زودباش برو، کلاه خیس را بردار و بیا. دوباره آن را بشور و آویزان کن. خودم برایت ها می­کنم. هو می­کنم. کلاهت را این ور و آن ور می­کنم. دوباره خشک و قشنگ می­شود. همان کلاه رنگ به رنگ می­شود.» علی اشک­هایش را پاک کرد و دوید. کلاغ سیاه، قارو قارو قار روی شاخه خندید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*