
عمو نوروز و بهار و بچهها
محمد رضا شمس
عمو نوروز خیلی ناراحت بود.
بهار سرما خورده بود. سرمای خیلی سختی هم خورده بود.
آنقدر حالش بد بود که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. عمو نوروز، گل گاو زبان دم کرد و بهش داد. پرستوها در کنارش، غمگین نشسته بودند و بهار را نگاه میکردند.
عمو نوروز با خودش گفت: «طفلکی بچهها! آنها منتظر آمدن بهار هستند. حالا نگران میشوند. آنها بهار را خیلی دوست دارند.»
عمو نوروز نمیدانست چه کار کند. اگر میشد، یک جوری به بچهها خبر میداد که بهار مریض است، خیلی خوب میشد. یک دفعه فکری به خاطرش رسید. با عجله دست به کار شد.
چند تا برگ برداشت و روی آنها نوشت: بهار مریض است. سرما خورده. سرمای خیلی سختی همخورده.
برگها را به پرستوها داد و به آنها گفت: «بروید و این برگها را به بچهها بدهید. به آنها بگویید نگران نشوند. وقتی حال بهار خوب شد، حتما حتما میآید.»
پرستوها پرواز کردند و رفتند. عمو نوروز با بهار تنها ماند. به کنار چشمه رفت. دستمالش را خیس کرد و روی سربهار گذاشت. مدتی گذشت.
یک دفعه صدایی به گوش عمو نوروز رسید. نگاه کرد. یک عا لمه بچه به آنجا میآمدند. پرستوها هم دنبالشان بودند. عمو نوروز خیلی خوشحال شد.
به بهار گفت: «بلند شو! نگاه کن! بچهها دارند به اینجا میآیند. آنها تو را دوست دارند. آنها هیچ وقت تو را فراموش نمیکنند.»
بهار بلند شد و نشست و به بچهها نگاه کرد.
بچهها، نزدیک و نزدیکتر میشدند. هر کدام چیزی در دست داشتند.
[[page 4]]
انتهای پیام /*