مجله خردسال 130 صفحه 18

کد : 97841 | تاریخ : 01/02/1384

گفت: «نه. نه. او دوست ندارد کسی به خانه­اش برود. من نمی­آیم.» گفت: «اما اگر بداند که ما دوستش داریم، ما را به خانه­اش راه می­دهد.» و رفتند به خانه­ی . در زدند و منتظر شدند تا در را باز کند. اما در را باز نکرد. به گفت: «دیدی! او نمی­خواهد کسی به خانه­اش برود. من به خانه­ام بر می­گردم.» رفت، اما دوباره در زدو منتظر ماند.کمی گذشت. اما در را باز نکرد. با خودش گفت: «شاید خانه نیست. منتظر می­مانم تا برگردد.» پشت درخانه­ی نشست. اما برنگشت. می­خواست به خانه­اش برگردد که از توی خانه صدایی شنید. دوباره در زد. کمی بعد در را باز کرد. او خیلی­غمگین بود. سبزیهایی را که چیده بود، به نشان داد و گفت: «من و این سبزیها رابرای شما چیده­ایم.» چیزی نگفت. پرسید: «چی شده؟ چرا غمگینی؟»

[[page 18]]

انتهای پیام /*