مجله خردسال 130 صفحه 19

کد : 97842 | تاریخ : 01/02/1384

گفت: «می­خواستم سقف خانه­ام را درست کنم، اما افتادم و دستم درد گرفت.» گفت: «ناراحت نباش! الان دستت را می­بندم.» این را گفت و به خانه رفت و پارچه­ای تمیز آورد و با آن دست را بست. ازاو خواست تا توی خانه برود. خانه­ی خیلی تمیز ومرتب بود اما سقف خانه­ی او خراب شده بود. گفت: « را خبر می­کنم تا سقف خانه را درست کند. او زرنگ و کوچک است.» جوابی نداد. به سراغ رفت و او را به خانه­ی آورد. بعد هر دو با کمک هم سقف خانه­ی را درست کردند. خیلی خوش­حال بود. او برای و چای درست کرد و هر سه با هم در خانه نشستند و چای خوردند. از آن روز به بعد، تنها نبود. او دوستان خوبی مثل و داشت که هر روز به خانه­اش می­آمدند و او هم به خانه­ی آنها می­رفت.

[[page 19]]

انتهای پیام /*